داستان کوتاه یوسف و رویا

پسر ساده ای بودم که حتی فکر عاشقی رو هم نمیکردم نه اهل دوستی های خیابونی بودم نه کاری به کار دخترا داشتم ولی گرفتار عاشقی شدم و این درد و مزه کردم

داستان از اینجا شروع شد که مادر بزرگ من فوت کرد و ما برای بجا آوردن مراسم همه ی فامیل رو باخبر کردیم و از اونجائی که پدر من زیاد اهل مهمونی و رفت و آود های خانوادگی نیست من بیشتر فامیلارو فقط به اسم میشناسم یا اینکه تو بچگی دیده بودمشون انروز تقریبا همه اومده بودن و غصه دار هم بودن و هیچ چیز عجیبی نبود من دم مسجد ایستاده بودم که دختری اومد سلام و احوال پرسی و من اونو وقط موقعی که ۶ سال داشتم دیده بودمش بله درست حدس زدین رویا بود رویا...

من تا حالا با هیچ دختری حرف نزده بودم شوکه شدم و اون مدام سوال میکرد از درسام از روزگارم و من منو من کنان جواب میدادم و اون چند لحضه سخت و به یاد ماندنی گذشت و مه رفتن خونهاشون من یادمه که اونشب نتونستم بخوابم همش می اومد جلو چشام و نمی ذاشت رها باشم به این فکر میکردم که چه دختر جالب بود و این و نمی دونستم که همین یعنی دوسش دارم....

طی مراسمات مکرر میدیدمش و هر بار بیشتر به اون علاقه پیدا میکردم و رویا مثل همیشه خون گرم باهام رفتار میکرد و این منو آزار میداد که نمیتونم احساسمو راجبش بگم تا اینکه این ماجرارو با یکی دوتا از دوستام در میون گذاشتم و امید که صمیمی ترین دوستم بود گفت شمارشو از گوشی داداشش بردارم و بهش زنگ بزنم که فکر خوبی به نظرم میومد و این کارو کردم چون من اصلا جرائت اینکه تو چشاش نگاه کنم . بگم دوستت دارم و نداشتم حتی نتونستم زنگ بزنم و بهش پیام دادم اون باورش نمی شد که یوسف پسری که به سر به زیری معروفه تو فامیل چه پیشناهادی مبده مدام میگفت یوسف ازت انتظار نداشتم من تورو دوست داشتم به برادری و از این ئحرفا اما من گوشم بدهکاره این حرفها نبود و همش حرف خودمو میزدم که اون هرچی گفتم نه آورد تازه رویا یک سالم از من بزرگتره که واسم اصلا مهم نیست آخرین جوابش این بود من نه به تو و نه به کس دیگه فکر نمی کنم وخداحافظ...

چند ماهی خودمو با اشک و آه و ناله تسکین دادم تا بعد از ۸ ماه صبرم تموم شد و دوباره خواهش کردم که باز نه شنیدم البته من ازش دوستی نمیخواستم ها میخواستم که با خانواده هامون در میان بذاریم که نه شنیدم و نه و نه...

حالا امیدم به زندگی تقریبا زیره صفره ولی من ئبازم دست بر نمی دارمو عشقمو بهش تحمیل میکنم


این نظر توسط elia در تاریخ 1393/4/18/ashganetarin و 15:48 دقیقه ارسال شده است

[Comment_Gavator]

سلام وبتون خیلی قشنگه اگه میشه بیشتر اپ کنید متاسفانه اپ هاتون مال ساله 1392 بود بیشتر


برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: